الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

الینا برکت زندگی مامان و باباش

الینا ی مامان

1391/4/26 13:06
نویسنده : مامان بهاره
261 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

سلام الینا جونم الان که سر کار هستم و برات دارم مینویسم   دلم واست تنگ شده جیگری وای که چقده بامزه شدیniniweblog.com

الینای مامان  بازم داره دندون در میاره تند و تند اول دو تا بالاییا بعدم دوتا پایینیا حالا هم دندون کنار دندونای پایین جلویی داره در میاری و خیلی هم بد اخلاق شدی البته بعضی وقتایکی کارایی که تازه میتونی انجامش بدی و من و بابات خیلی خوشحال میشیم اینه که برای چند ثانیه می ایستی و همه اطرافیانتو نگاه میکنی بعدم که تعادلتو از دست میدی و می افتی برای خودت دست میزنی وای چقدر این صحنه رو دوست دارم و خوشحال میشم niniweblog.comniniweblog.com

الینا جونم دیگه واست بگ که دیروز خاله رو خیلی ترسونده بودی یه هویی از خواب بلند شدی و همش گریه میکردی خاله هرکاری کرد آرومت کنه نشده بو خلاصه مجبور شده بود دکتر ببرتت تا گریه هات تموم بشه  خلاصه یه حالی به خاله داده بودی شیطون تازه خاله تعریف می کرد تو مطب دکترم سر دکتر جیغ میکشیدی و چنگش میزدی و موهاشو میکشیدی.

از شیطونیات بگم که وقتی از کارای بامزت مینویسم خدامو شکر میکنم به خاط این نعمت قشنگی که به من و بابات هدیه داده و اینکه هر چقدر که سرم شلوغ باشه وقتی یاد کارای بامزت می افتم  شاد میشم و انرژی میگیرمniniweblog.com

الینا جونم از بابات و خالت  سوت زدنو با یکم تغییراتی که روش دادی  یاد گرفتی و وقتی میخوای کاری رو که میدونی خوب نیست انجام بدی هی واسه خودت سوت میزنی اصلنم دیگه به حرف هیشکی توجه نمیکنی هر چقدر هم داد بزنیم کار خودتو میکنیniniweblog.com

الینای مامان اصلا" دوست نداره با اسباب بازی بازی کنه  تازه براش چند اسباب بازی قشنگ خریدم که هر کاری میکنم به مدت یک دقیقه بازی میکنی بعدش میندازیش یه طرفی ودنبال وسایل خونه میگردی ببینی کدوم نزدیکتره که برش داری و باهاش بازی کنی و خدا نکنه که مجبور بشیم وسیله رو از دستت بگیریم از گریه سیاه میشی و کله تو میکوبی اینور و اونور که این کار خیلی بده و من و باباتو نگران میکنی

niniweblog.com

دیگه واست بگم یاد گرفتی وقتی یه جعبه یا قوطی  می بینی  هلش میدی و می زاری زیر پات و ازش میری بالا  تازه خوشحالم هستی که بلند شدی واسه خودت دست می زنی

niniweblog.com

الینا چند وقتی بود که مامانی رفته بود مسافرت و تو ندیده بودیش وقتی برگشت رفتیم مامانی رو ببنی

میرفتی بغلش ولی نگاش نمی کردی بعد نیم ساعت که یادت  افتاد مامانی کیه دیگه از بغل مامانی  بغلم نمی اومدی و آویزون مامانی بودی  

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)