الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

الینا برکت زندگی مامان و باباش

الینا در کیش نوروز 92

اینجا کشتی یونانی کیش الینا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه!!!!!!!!!!! اینجا شهرک ساحلی که خونه بابایی و مامانی تو اینجا بود و ما هم حالشو میبردیم تو این عکس الینا  وسط ظهر الینا خانم هوس قدم زدن به سرشون زد دیگه کاریش نمی شد بجز اینکه زیر آفتاب قدم بزنیم     قیافه متعجب الینا در اولین چهارشنبه سوری  و براش خیلی جالب بود که همه از رو آتیش می پریدن اولش  به خاطر سر و صدا های زیاد میترسید ولی بعدش خودشم ترقه ازم میخواست بندازه..............    پاساژ نزدیک شهرک هر دقیقه الینا می گفت بریم اونجا عاشق هفت سین بود و همشم میخواست برامون هفت سینو بگه چیا هستن . شیب. سمنی&nb...
3 مرداد 1392

حرف زدن الینا خانومی در 20 ماهگی

    سلام الینا من هر موقع و هر وقت بهت فکر میکنم یا دارم از خودت برات مینویسم پر از انرژی میشم حتی اگه خسته باشم خدا رو شکر میکنم که چقدر نعمت قشنگی رو به ما هدیه داده عزیزم  9 فروردین وقت واکسن 18 ماهگیت بود و من همش استرس داشتم خلاصه واکسنتو با خاله نینا و مامان و بابا رفتیم و زدیم ولی بعد از واکسن پات ورم کرد و خودتم تب کردی خیلی با مزه شده بودی حال نداشتی تکون بخوری چون پات درد میکرد اصلا" خودت تکون نمی خوردی جالبتر اینکه همیشه از تختت خودت می اومدی پایین  اون جند روزه تکون نمیخوردی و هر چی میخواستی مامان رو صدا میزدی با یه لحن بامزه مامان دلش واست کباب میشد بابا خسرو هم که اذیتت میکرد نمیدونستی بخ...
2 تير 1392

الینای مامان در خواب

عزیزم دخملی مامان خیلی خسته بود همیجوری که دراز کشیده بود خوابش برد خاله نینا هم ازش عکس گرفت عکس بالا هم مدلای مختلف خوابیدن روی تخت  اونقدر دخملی مامان تو خواب با مدلای مختلف می خوابه که هر چقدر از خوابت عکس بگیریم بازم کمه!!!!!!!!!!!!!!!!  ...
1 بهمن 1391

راه رفتن الینا خانومی

الینای مامان از فردای روز تولدت 27/6/91 که یکساله شدی شروع کردی به راه رفتن  اولش یه کم موقع راه رفتن وسطا می افتادی ولی الن که 20 روز  از روز تولدت گذشته و شما بدو بدو هم میکنی وقتی یه وسیله ای که مال شما نیست یا خطرناکه رو برمیداری میدویی که تا نتونیم بگیریمت عزیزم وقتی هم  که راه می ری از خوشحالی جیغ میکشی واسه خودت دست میزنی و خلاصهاز اینکه راه میتونی راه بری خیلی خوشحالی تازه دیروز که خونه مامانی بودیم یه پله جلوی آشپزخونه بود که اولش خواستی راه بری ازش رد شی اولین بار بلد نبودی چه جوری ازش رد شی افتادی ولی به روی خودت نیاوردی و دوباره خواستی امتحانش کنی  برای دفعه دوم  از دیوار گرفتی قشنگ از پله اومدی پای...
1 بهمن 1391