الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

الینا برکت زندگی مامان و باباش

شیطنتهای جدید الینا خانومی

سلام الینا خانومی بعد یه مدت طولانی بازم وقت کردم بیام و واست از کارایی که تازه تازه یاد گرفتی بنویسم و بگم هر روز که بزرگتر میشی خیلی خیلی شیطونتر و بانمکتر شدی و اینکه همه لحظه هامون با وجودت قشنگتر از همیشه شده  و خدامونو شاکریم به خاطر هدیه ای که بهمون داد. حلا بریم سر شلوغی یاتو واست بگم که چقدر بامزه شدی خیلی خیلی مامانی شدی و عاشق آشپزخونه تا مامان میره آشپزخونه الینا خانومی با سرعت تمام خودشو جلوتر از من میرسونه به آشپزخانه حالا بدتر از همه اینکه از گاز میگیری و بلند میشی رو گازم که همیشه کتری چایی در حال جوشیدنه و این کارت خیلی خطرناکه دیگه واست بگم اگه خدایی نکرده دره بالکن باز باشه سرتو میندازی پایین یه راست میری تو ب...
6 شهريور 1391

الینا در تولد

سلام  الینا خانومی دختر مامان این روزا خیلی خیلی شیطون شدی و از فضولیت دلت نمیاد که راحت بخوابی نگرانی که یه موقع نکنه خدایی نکرده از قافله عقب بمونی  الینا خانومی دیگه واست بگم که تازه گیا شبات نمیخوابی و همش دوست دار ی بازی بازی کنی   الینا خانومی  25 تیر تولد مهسان بود با هم رفتیم خونه خاله بهنوش برای تولد مهسان خانم 4 ساله عزیزم وقتی بچه  میبینی خیلی خوشحال میشی دلت میخواد همش با هاشون ارتباط برقرار کنی و حرف بزنی واسه خودت با صدای بلند با مهسان و امیر ارسلان حرف میزدی عزیزو تولد مهسان بخاطر اینکه صدای موسیقی  زیاد بود و شما هم گوش درد نگیری مامانی و شما همش تو اتاق مهسان بودیم  مهسانم...
2 مرداد 1391

الینا ی مامان

سلام الینا جونم الان که سر کار هستم و برات دارم مینویسم   دلم واست تنگ شده جیگری وای که چقده بامزه شدی الینای مامان  بازم داره دندون در میاره تند و تند اول دو تا بالاییا بعدم دوتا پایینیا حالا هم دندون کنار دندونای پایین جلویی داره در میاری و خیلی هم بد اخلاق شدی البته بعضی وقتایکی کارایی که تازه میتونی انجامش بدی و من و بابات خیلی خوشحال میشیم اینه که برای چند ثانیه می ایستی و همه اطرافیانتو نگاه میکنی بعدم که تعادلتو از دست میدی و می افتی برای خودت دست میزنی وای چقدر این صحنه رو دوست دارم و خوشحال میشم  الینا جونم دیگه واست بگ که دیروز خاله رو خیلی ترسونده بودی یه هویی از خواب بلند شدی و همش گریه م...
26 تير 1391

الینا توپولی

الینا جیگر در تاریخ ٢٧/٦/٩٠  در بیمارستان عرفان ساعت ٨ صبح چشمشو به این دنیا باز کرد. وزنش ٨٥٠/٣ بود خودشم سفید توپلی  هرچند که تاریخ زایمان ٢٩/٦ بود ولی الینا خانومم عجله داشت که بیاد تو این دنیا و با همه شلوغی ها و سختی هاش و قشنگی هاش آشنا بشه آخه دخمل مامان خیلی  کنجکاوه از همون نوزادیش .... من همیشه از خدا یه دخمل خوشگل مشگل می خواستم که باهاش درد دل  کنم  از خدا ممنونم که حرف دلمو گوش کرد و از همه بزرگتر یه  نی نی سالم به مامان و باباش و همه اونهایی دوستش دارن هدیه داد.         ...
22 تير 1391

کارهایی که الینا خانومی در نه ماه و نیمه گیش انجام می دهد

  سلام  الینا خانومی جیگر مامان هر روز که میگذره شیطونتر و بامزه تر میشی  بدتر از همه این که  تازه گیا شبا دیر  میخوابی و صبحها هم زود بلند میشی نمی ذاری مامانی یه کوچولو بیشتر بخوابه   جالبتر اینکه الینا خانومی یاد گرفته دیگه رو تخت خودش نخوابه و  دلش میخواد پیش من و باباش باشه اگه قرار باشه هم بخوابه باهم بخوابیم خلاصه اینکه الینای مامان هر چی بزرگتر میشه همون قدر دردسراتم بزرگتر می شه اینکه دیگه خیلی از رورورکت خوشت نمی یاد برات تکراری شده و دیگه نمیری توش و فقط دوست دار چهار دست و پا بدویی و از یه جایی مثل میز و صندلی بگیری و بلند شی و  خوشحال باشی که بلند شدی بعدم ...
20 تير 1391

خاطرات نامگذاری الینا خانمی

دخملی مامان از روزی که دکتر خبر نی نی دار شدنمونو بهمون داد هرکی منو میدید می گفت بچت پسره دیگه مخم از اینکه هی می گفتن بچت پسره تیلیت شده بود ولی من از خدا میخواستم که حالا که منو به آرزو رسونده یه نینی سالم و سلامت داشته باشم و جنسیتش برام خیلی مهم نبود هر چند که تو دلم از خدا یه دخملی می خواستم ولی دوست نداشتم تو کار خدا دخالت کنم داشتم تو چهار ماهگی که جنسیتت معلوم شد و فهمیدیم دخملی هستی شروع کردیم دنبال اسم گشتن تو اینترنت و کتابا و خلاصه هر جا که می شد دنبال یه اسم خوشگل موشگل می گشتیم که هم ایرانی باشه و اصیل و هم معنی قشنگی داشته باشه  باباییت  اسمتو گذاشته بود آناهیتا بعد شد ارتمیس خلاصه اسمای عجیب و غریب راست...
20 تير 1391

خاطرات الینا خانمی در نه ماهگی

الینای مامان خیلی شیطون شده و اینکه خیلی هم بامزه وقتی میذارمت جلوی آینه با خودت حرف می زنی  خودتو ناز میکنی و وقتی بهت می گم الینا رو بوس کن اونقده بامزه خودتو می بوسی که دلم واست ضعف می ره از عکاس بگم تقریبا" یه ماه پیش الینا کوچولومونو به همراه مامان بابا و خالش بردیم عکاسی کودک یه عالمه ازش عکس گرفت هی لباس عوض می کردیم  که نزدیک ٥٠ تا عکس خوشگل شد آخراش اونقده خسته شده بود که موقع عکس  گرفتنی خوابش برد خیلی بامزه بود با قیافه عصبانی هم خوابیده بود خلاصه با اینکه گرون در می اومد هر کاری کردیم از عکساش کمتر چاپ کنیم نشد همش خوشگل بودن و بامزه بالاخره اینکه  الینا خانومی جیب باباشو هنوز هیچی نشده خالی کرد ...
14 تير 1391