الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

الینا برکت زندگی مامان و باباش

شیطونیای 2 سالگیه الینا و ماجرای نخوردن شیر مامان

سلام عشق زندگی  الینا جونم هر چی بزرگتر میشی کاراتم بامزه تر و قشنگ تر میشه الانم که تو ماه شهریوریم و شما بیست و هفتم این ماه سالروز تولدته چقدر با همه سختیها زود گذشت و تو هم تند و تند داری بزرگ و بزرگتر میشی راستش دخملی دارم از شیر میگیرمت و براتم خیلی خیلی سخته الان چند روزیه که شیرموکم بهت میدم و همش با خاله میری بیرون که یاد شیر خوردن نکنی عزیزم  راستش  روز اولی که خواستم از شیر بگیرمت بهت گفتیم می می یای مامان فلفلی شده اونقدر گریه کردی و  که خیس عرق شده بودی هی مشغولت میکردم  ولی بازم یادت می افتاد و اذیت میشدی  منم اعصابم ریخته بود به هم باباجونتم که هیچ کاری نمی کرد بیشتر عصبی میشدم راستش دلم واست کبا...
24 شهريور 1392

عدس خوردن الینا

الینا خانم در حال عدس خوردن  عاشقی عدسی و هر چی درست میکنیم میگی عدس پولو میخوام خونه مامانی رو ریختی به هم  عدسارو  مثل  تخمه توشو میخوردی پوستشو مینداختی زمین ...
24 شهريور 1392

الینا در کیش نوروز 92

اینجا کشتی یونانی کیش الینا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه!!!!!!!!!!! اینجا شهرک ساحلی که خونه بابایی و مامانی تو اینجا بود و ما هم حالشو میبردیم تو این عکس الینا  وسط ظهر الینا خانم هوس قدم زدن به سرشون زد دیگه کاریش نمی شد بجز اینکه زیر آفتاب قدم بزنیم     قیافه متعجب الینا در اولین چهارشنبه سوری  و براش خیلی جالب بود که همه از رو آتیش می پریدن اولش  به خاطر سر و صدا های زیاد میترسید ولی بعدش خودشم ترقه ازم میخواست بندازه..............    پاساژ نزدیک شهرک هر دقیقه الینا می گفت بریم اونجا عاشق هفت سین بود و همشم میخواست برامون هفت سینو بگه چیا هستن . شیب. سمنی&nb...
3 مرداد 1392

حرف زدن الینا خانومی در 20 ماهگی

    سلام الینا من هر موقع و هر وقت بهت فکر میکنم یا دارم از خودت برات مینویسم پر از انرژی میشم حتی اگه خسته باشم خدا رو شکر میکنم که چقدر نعمت قشنگی رو به ما هدیه داده عزیزم  9 فروردین وقت واکسن 18 ماهگیت بود و من همش استرس داشتم خلاصه واکسنتو با خاله نینا و مامان و بابا رفتیم و زدیم ولی بعد از واکسن پات ورم کرد و خودتم تب کردی خیلی با مزه شده بودی حال نداشتی تکون بخوری چون پات درد میکرد اصلا" خودت تکون نمی خوردی جالبتر اینکه همیشه از تختت خودت می اومدی پایین  اون جند روزه تکون نمیخوردی و هر چی میخواستی مامان رو صدا میزدی با یه لحن بامزه مامان دلش واست کباب میشد بابا خسرو هم که اذیتت میکرد نمیدونستی بخ...
2 تير 1392